با درود فراوان بر همگي
مكتب الئا
پارْمِنيدِسْ ( تقريبن 440-510 پ.م ) ---- قسمت اول
با ورود اين فيلسوف به ميدان انديشه فلسفي، مكتب نوي پايه گذاري ميشود كه در تاريخ فلسفه و بويژه فلسفه يونان داراي اهميت فراوان است درباره زندگي وي دو گزارش يكي از افلاطون و ديگري از ديوژنس در دست ميباشد. پارمنيدس Parmenides در شهر الئا بدنيا امده بود اين شهر در سال 540 پ.م در جنوب ايتاليا و ساحل مديترانه در بخش لوكانيا بدست پناهندگان يا مهاجران بخش فوكايا در يونان ساخته شده بود. افلاطون درباره وي ميگويد: «انگاه انتيفون گفت كه پوثودوروس براي او حكايت كرده است كه پارمنيدس و زنون يكبار براي جشن پان آثنايا امدند. پارمنيدس مردي كاملن سالخورده و بخوبي 65 ساله بود. باموهاي خاكستري اما سيمايي خوش داشت زنون در ان هنگام نزديك به 40 ساله. بلند بالا و خوش صورت بود و گفته ميشد كه محبوب پارمنيدس بوده است ايشان در خانه پوثودوروس بيرون حصار شهر در كرامايكوس اقامت داشتند و سوكراتس(سقراط) و چندين نفر ديگر همراه او به انجا ميرفتند همه مشتاق اينكه نوشته زنون را بشنوند؛ زيرا نخستين بار بود كه اندو انرا همراه اورده بودند سقراط در انهنگام بسيار جوان بود.» در جايي ديگر گزارش ميدهد: «سقراط گويد: پارمنيدس براي من بگفته هومروس در عين حال هم شايسته احترام و هم ترس انگيز بنظر ميرسد زيرا من با اين مرد برخود داشته ام هنگاميكه من كاملن جوان بودم و او كاملن سالخورده. و بنظر من در او ژرفايي تمامن اصيل وجود داشت.» طبق گزارش افلاطون سال تولد پارمنيدس را ميتوان حدود 450 تا 445 پ.م تخمين زد. در گزارش ديگري، ديوژنس درباره پارمنيدس ميگويد: «پارمنيدس از شهر الئا .... شاگرد كسنوفانس بود، ولي هر چند درس ويرا شنيده بود. از او پيروي نكرد. ولي همچنين، بنابر گزارش سوتيون با آمينياس پيثاگوري مردي فقير ولي شريف و نيك، همنشيني داشت و بيشتر از وي پيوي ميكرد پس از مرگ امينياس، پارامنيدس كه از خانداني مشهور برخاسته و مردي توانگر بود، ارامگاهي چون از ان قهرمانان براي او برپاكرد بوسيله امينياس بود نه كسنوفانس كه وي بزندگي ارام فيلسوفانه راه يافت گفته ميشود .... كه وي همچنين براي شهر زادگاه خود قوانيني نهاده بود.» پلولوتارك گزارشي درباره پارامنيدس ميدهدكه: « پارامنيدس شهر زادگاه خود را با چنان قوانيا عالي منظم كرد كه حكومت هر ساله مردمان شهر را سوگند ميدهد كه به قوانين پارامنيدس استوار باشد.»
شعر فلسفي :
پارامنيدس نخستين فيلسوف يوناني است كه انديشه هاي فلسفي را بنظم كشيده بود و سپس امپدوكلس نيز به پيروي از وي همين كار را كرد. اين شعر در اصل يوناني است و داراي يك مقدمه و دو بخش است بنام راه "گمان يا عقيده" و "راه حقيقت". در زير قسمتي از شعر ويرا مي اوريم
مقدمه
«سباني كه مرا ميكشيدند تا به انجايي كه ارزويم ميرسيد، روانه ام كردند تا مرا در سر راه بلند اوازه الاهه اي نهادند كه مرد دانا را در سراسر شهر ميبرد من بر انراه كشيده ميشدم زيرا اسبان بسيار هوشمند با كشيدن ارابه من مرا بر ان راه ميبردند و دوشيزگان راهنمايي ميكردند محور در حاليكه در كاسه چرخ داغ و درخشان شده بود؛ زيرا در هر دو سو بوسيله چرخها بشتاب افتاده بود اوازي نيلبك مانند پديد مياورد. دوشيزگان خورشيد در حاليكه خانه شب را ترك گفتند، شتابان بسوي روشنايي ميراندند و نقابها را از سر با دستها پس زدند. در انجا دروازه راههاي شب و روز است كه سردر و استانه سنگي انرا دربر گرفته اند، و خود دروازه سر به اسمان كشيده، با در لنگه هاي بزرگ پر شده است و الاها بسيار كيفر بخش عدل كليدهاي جبران بخش را در دست دارد.... الاهه با مهرباني مرا پذيرفت و دست راست مرا در دست خود گرفت و اينسان بمن روي كرد و گفت: اي جوانك كه همراه ارابه رانان مرگ ناپذير و اسباني كه ترا ميكشند بخانه ما امدي، درود بر تو! زيرا اين نه بخت بد بوده است كه ترا فرستاده است نه به اين راه بيايي. زيرا براستي اين راه بيرون از جاده لگدكوب شده ادميان است بلكه حق و عدالت. لازم است كه تو همه چيز را پژوهش كني،...»
راه حقيقت
«اكنون به تو خواهم گفت تنها راههاي پژوهش را كه بدان ميتوان انديشيد. يكي اينكه هست و ناهستي نيست. اين راه يقين است، زيرا پيرو حقيقت است. ديگري اينكه نيست و نيستي به ضرورت هست، اين راه را بتو ميگويم بكلي پژوهش ناپذير است زيرا تو نه ميتوانستي ناهستنده را بشناسي و نه بر زبان اوري.»
«... زيرا انديشيدن وهستي هردو همان است.»
«درست بنگر كه چگونه چيزهاي غايب به استواري در انديشه تو چيزهاي حاضرند، زيرا نميتوان هستنده را از هستنده جدا كرد، نه بدانگونه كه به تمامي در همه جا منظمن پراكنده شود و بدانگونه كه بهم گرد ايد.»
«براي من يك چيز همگاني هست، از هر كجاكه اغاز كنم، زيرا بارديگر به همانجا باز ميايم.»
«لازم است گفتن و انديشيدن كه: هستنده هست؛ زيرا كه هستي هست و هيچي نيست. اين را به تو فرمان ميدهم كه دريابي. اين نخستين راه پژوهش است كه ترا ازان باز ميدارم، و همچنين از ان راه ديگري كه ميرندگان هيچ ندان، دوسره در ان سردرگمند زيرا بيچارگي، انديشه سرگردان را در سينه هايشان رهبري ميكند و اينسو وانسو برده ميشوند، هم لال و هم كور و حيرتزده، قومي نامصمم كه هستي و نيستي برايشان هم همان بشمار ميروند و هم نه همان و همه چيز را نزد ايشان راهي معكوس است.»
«زيرا هيچگاه به اين نميتوان گردن نهاد كه ناهستنده هست و تو انديشه ات را از اين راه پژوهش بازدار و مگذار كه عادت بسيار ازموده، ترا به اينراه وادارد و چشم نابينا و گوش پرفرياد و زبان ترا رهبري كند، بلكه با منطق درباره اين جدل پركشاكش كه من بيان ميكنم داوري كن.»
«تنها يك راه براي سخن باقي ميماند كه "هست". و در اين راه نشانهاي سيار است كه هستنده نازاييده و تباهي ناپذير است، زيرا كامل و جنبش ناپذير و بي انجام است. نه در گذشته بود و نيز نخواهد بود، چون هم اكنون هست، يكپارچه كل، يكتا و مستمر. چه پيدايشي براي ان جستجو خواهي كرد؟ چگونه و از كجا پرورده شد. اجازه نخواهم داد كه بگويي يا بينديشي كه از ناهستنده پديد امد؛ زيرا نه گفتني و نه انديشيدني است كه نيست، هست. و چه ضرورتي بايد انرا برانگيخته باشد كه زودتر يا ديرتر از هيچ اغاز شده، پديد امد؟ پس بضرورت يا كامل و پر است يا اصلن نيست. نيروي يقين نيز اجازه نميدهد كه از ناهستنده چيزي جز خودش پديد ايد. بدين علت، عدل، غلها و بندهاي انرا سست نميكند و ازادش نميسازد كه پيدايش يابد يا فنا گردد. بلكه انرا سخت نگه ميدارد. پس داوري دراينباره چنين است: يا هست يا نيست... انديشيدن همان انديشه است كه : هست، زيرا نميتواني بدون هستنده، كه در ان بر زبان امده است، انديشيدن بيابي چون هيچ چيز، بيرون از هستنده، نه هست و نه خواهد بود، زيرا تقدير انرا چنين در بند كرده است كه يكپارچه كل و بيحركت باشد. بدينسان همه اينها نامهايي اند كه ميرندگان(ادميان) با اعتقاد و به حقيقي بودن انها نهاده اند: پيدايش و از ميان رفتن، هستي و نيستي، جاعوض كردن و دگرگون كردن رنگ درخشان!...»
راه گمان(پندار)
«از اينجا به بعد عقايد ميرندگان را با شنيدن نظم فريبنده سخنان من بياموز. ايشان قضاوتها خود را در اين پايه گذاردند كه دو شكل رل نام نهند و شكل انها را متضاد تشخيص دادند و نشانهايي براي انان جدا از يكديگر معين كردند: يكي شعله اتش اثيري ملايم و بسيار سبك كه از همه سو عين خودش است، ولي عين ان ديگري نيست. اما ان ديگري در خود درست ضد اين است: شب بي روشنايي، پيكري ستبر و سنگين. اين نظام جهاني را انگونه كه مينمايد من براي تو ميگويم تا انديشه هيچ ميرنده اي برتو پيشي نگيرد.»
«پس چون همه چيزها روشنايي و شب، ناميده شده اند و مطابق نيروي كه در انهاست، اين يا ان نام گرفتند، همه چيز پر از روشنايي و شب ناپيدا باهم است از هر دو بيك اندازه زيرا هيچي، به هيچيك از انها تعلق نميگيرد.»
«حلقه هاي تنگتر از اتش نااميخته و انها كه پس از اينها بودند از شب پرشدند و در ميان اينها سهم شعله حمله ميكنددر ميانه اينها الاهه اي است كه بر همه فرمانرواست، زيرا اوست كه كار زايش و اميزش نفرت انگيز را اغاز ميكند، ماده را براي اميزش بسوي نر روانه ميكند و نر را بسوي ماده.»
« او(الاهه) پيش از همه خدايان اروس(عشق) را تعبيه كرد.»
«روشنگر شب(ماه) سرگردان بدور زمين، با نوري نه از خود.»
«ماه هميشه چشم دوخته به اشعه خورشيد.»
«زيرا مطابق با اميزه اي كه هر كس در اندامهاي بسيار هرزه گرد خود دارد همانگونه است انديشه كه در ادميان جاي دارد زيرا انچيزي كه ميانديشد سرشت اندامهاي ادميان است در هر يك و در همه؛ چون انديشه كه بشتر است.»
«بدين سان مطابق گمان(ادميان) اين چيزها پديد ميايند و اكنون هستند و از اين سپس نيز به همان سان رشد ميكنند و سپس به پايان ميرسند و ادميان براي هريك نامي نشاندار نهادند.» ادامه دارد بادرود |