با درود فراوان
مكتب الئا
پارْمِنيدِسْ ( تقريبن 440-510 پ.م ) ---- قسمت دوم
شناخت هستي:
نخست بايد دليل بيان شعري پارامنيدس را روشن كرد. همانطور كه گفته شد وي شاگرد امينياس پيثاگوري بوده، و در نزد انان بعلت گرايشهاي ديني و معنوي، حقايق را نوعي الهام و نتيجه پيوند با نيروي خدايي ميدانستند. پارمنيدس نيز اين ميراث معنوي را از ايشان گرفته بود و نيروي خدايي و الهام را در شعرهايش بشكل الاهه ظاهر ميشود. قصيده پارامنيدس كه ميتوان انرا "شعر اموزشي" ناميد يكي از درخشانترين و بزرگترين نشانهاي بلوغ فلسفي يوناني است و در واقع نخستين پايه سنگ تفكر متافيزيكي و بويژه نظريه شناخت هستي(انتولوژي) در جهان غرب شده است.
قصيده پارمنيدس در دو بخش و يك مقدمه تنظيم شده است. بخش نخست را فيلسوف "راه حقيقت" مينامد و در اينجاست كه بايد اصول عقايد و انديشه هاي وي را جستجو كرد اما بخش دوم كه "راه گمان" ناميده شده است، در واقع نمودار نظرياي است كه براي پارمنيدس زاييده پندار و گمان يا عقايد ادميان است و شايد در اين قسمت از شعر فلسفي و اموزشي خود، فيلسوف به نظريات فيلوفان گذشته و پيش از خودش حمله ميكند و اصول عقايد انان را باطل ميشمارد.
بخش اول اين شعر با مقدمه اي شاعرانه و توصيفي اغاز ميشود. هسته اساسي اين مقدمه اين است كه فيلسوف براي يك معراج عقلي اماده ميشود و در راه انديشه گام مينهد و راهي كه ارابه فيلسوف بر ان روان است، راهي است بسوي حقيقت(روشنايي)، بسوي جايگاه الهه اي كه همواره مردان دانا و فرزانه را بسوي انديشه درست رهنمون است. در اينجا مقصود از الاهه همان نيروي عقلي و روحي است كه در درون ادمي يافت ميشود و ويرا بسوي معرفت و شناسايي واقعي و حقيقي ميراند. فيلسوف در راه اين معراج از قلمرو شب ميگذرد و بسوي كشور روشنايي ميرود، شب در اينجا رمز ناهوشياري و غفلتي است كه عقلهاي ادميان در ان به خوابي سنگين فرو رفتند و در ان گرفتار پندارها و روياهاي دور از حقيقت شدند، و روشنايي رمز جهان حقيقت يا ناپوشيدگي است. شاعر در اينجا به "دروازه شب و روز" ميرسد، دروازه در اينجا همان رمز ميان تاريكي و روشنايي(دانايي و حقيقت با ناداني و پندار) است. بر در اين دروازه "عدل" ايستاده است كه كار ان تشخيص حق از باطل است، عدل اشاره به لحظه تصميم و تشخيص است شاعر بايد حقيقت را از گمان تشخيص دهد.
پس از اينكه فيلسوف به جايگاه ميرسد، الاهه بوي ميگويد كه پژوهش و جستجو دو راه بيشتر ندارد كه هر دو نقيض يكديگرند و بايد يكي را از ان ميان برگزيد و ديگري را پشت سر نهاد. اين هردو راه وسيله هاي معرفتند و فيلسوف بايد هر دو را بياموزد و از هر دو اگاه باشد. براي نخستين بار در تاريخ انديشه فلسفي، پارمنيدس دو شيوه معرفت را از هم جدا ميكند: "شناخت عقلي" و "شناخت گماني يا حسي"؛ راه نخست كه فيلسوف بايد از ان اگاه شود، ان چيزي است كه پارمنيدس انرا "حقيقت به زيبايي گرد شده" مينامد و اين اشاره به ان است كه اين حقيقت كامل است، زيرا يونانيان شكل كروي را كاملترين شكل ميدانستند، اما راه دوم راهي است كه ادميان با گمانها، عقايد و پندارهاي خود به ان رسيده اند در اين راه هيچ نشاني از حقيقت و يقين يافت نميشود.
نخستين نكته اي كه درواقع مغز و هسته اساسي فلسفه وي بشمار ميرود اينست كه: هست و نيستي نيست، اعتراف به اين حقيقت عين حقيقت است و بايد در ان پژوهش كرد، زيرا اين راه عين حقيقت است. نكته ديگر اينكه: نيست و نيستي به ضرورت هست. در اين راه به هيچ روي نميتوان كاوش و پژوهش كرد، چون فريبنده است و شايسته اعتماد نيست، زيرا امكان ندارد كه نا هستنده را نه بشناسيم و نه بر زبان اوريم. مقصود فيلسوف از هست، هستي عيني و مجسم اشيا در جهان است، يا به تعبير ديگر خود هستي است. در جهان جز انچه هست كه ما انرا هستنده ميناميم چيز ديگر كه ضد و نقيض ان باشد يعني نيستي يا نا ههستنده نميتوان تصور كرد پس همه هستي هست و راه دوم يعني اعتقاد به نيستي جز گمراهي و كج انديشي نيست. انچه ميتوان بيقين گفت تين است كه جهان يك پُري يا اكندگي از هستنده هاست كه هيچي يا نيستي در ان راه ندارد و انديشه را بايد از پژوهش در اين راه بازداشت. بدين سان يكراه براي داوري باقي ميماند كه بگوييم : هست . پس يا هست يا نيست. اما از اين ميان تنها يكي را به اطمينان ميتوان پذيرفت و ان ديگري را بايد بدور انداخت. بنابر يك تفسير اين تكه به احتمال حمله به هراكليتوس است كه هستي و نيستي را هر دو تصور ميكرد و به نبرد عناصر متضاد و هماهنگي كششهاي متضاد معتقد بود.
دومين و شايد مهمترين نكته در فلسفه هارمنيدس پيوند ميان انديشه و هتي است و از اين لحاظ وي را ميتوان پايه گذار واقعي فلسفه به معني خاص ان و به گفته هگل گسترش دهنده تفكر فلسفي دانست. وي ميگويد انچه ميتوان انديشيد فقط هستي است و نيستي انديشه كردني نيست. او ميگويد:«زيرا انديشيدن و هستي هر دو همان است» و «لازم است گفتن و انديشيدن كه هستنده هست» و «انديشيده همان انديشه است كه: هست.» اين سه گفته درواقع مغز فلسفه پارمنيدس بشمار ميرود.
يعني سرچشمه انديشه هستي است. پارمنيدس بدنبال اين جمله، مقصود خود را روشنتر بر زبان مياورد و ميگويد: «زيرا نميتواني بدون هستنده كه در ان بر زبان امده است انديشيدن بيابي. چون هيچ چيز بيرون از هستنده، نه هست و نه خواهد بود ....» بدينسان همبستگي ميان هستي و انديشه مهمترين و بزرگترين رويداد فلسفي است و پارمنيدس نخستين پايه گذار و مبتكر ان بوده است.
درميان محققان درباره مقصود و تفسير مضمون اين گفته پارمنيدس اختلاف وجود دارد. سرچشمه اين اختلاف نظر اين است كه ايا اين گفته پارمنيدس نشانه انست كه وي هستي را عقلي ميداند يا حسي و عيني؟ ايا ميتوان پارمنيدس را مطابق گروهبندي فلسفي كه از قرن 19 تاكنون همچنان در جهان غرب معمول است، در شمار ايده اليستها دانست يا رئاليستها؟ يعني ايا فلسفه وي معتقد به تقدم و اصالت، يا بهت بگوييم نخستيني انديشه و ادراك انساني بر واقعيات عيني و مادي هستي است ، يا برعكس بنابر شيوه و سنت فكري فيلسوفان ايونيا معتقد به نخستيني و تقدم هستي مادي و عيني بر انديشه و ذهن ادمي است؟ ايا ميتوان وي را پدر فلسفه مادي يا تقدم هستي برانديشه دانست يا نخستين پايه گذار فلسفه ايده اليسم يا تقدم انديشه بر هستي؟ كه هر دو نظر در بين مورخان و فيلسوفان موافقاني دارد.
پارمنيدس نخست هستي را بشكل هستنده پيش ميكشد و سپس انديشه را بعنوان زاييده هستي و همبسته ان و ظهور ان در گفتار يا تجسم ان در سخن بصورت "هست" با ان يكي ميداند پس انچه انديشه ميشود هستي است در قالب هستنده ها. زيرا سخن تبلور انديشه يا انديشه در اواز درامده است، پس سرچشمه انديشه و سخن هردو هستي است يا سخن انديشه اوازدار است و "انديشه" خود "ظهور هستي" است در ادمي كه عينيت و واقعيت خود را در زبان شكل "است يا هست" مسلم و يقيني ميداند. پس هستي با سخن پيوسته است سخن انديشه است و انديشه همبسته و زاييده هستي است.
هستي چيست؟ مفهوم يا انديشه مجرد كه يكسان از همه هستنده ها گرفته شده و بر همه انها اطلاق ميشود و در سخن ظهور كرده است. بدين علت است كه پارمنيدس ميگويد: «زيرا نميتواني بدون هستنده، كه در ان بر زبان امده است، انديشيدن بيابي.» يعني هستي از راه زبان و بوسيله سخن ظهور ميكند. در گفته پارمنيدس وحدت انديشه و هستي نشان داده ميشود، انديشيدن يعني "دريافتن" اما دريافتنَِ هستنده، زيرا ناهستنده يا نيستي دريافتني نيست. واژه "نيست" نفي "هست" است، در حاليكه انديشه هميشه و همواره درباره هستي و ظهور خود هستي است. بنابراين نفي هستي نميتواند انديشه باش و پندار است.اين وحدت نه بدان معني است كه هستي انديشه است و انديشه هستي، يا بديگر سخن اين دو نامند براي يك چيز، پارمنيدس واژه "هر دو" را درباره هستي و انديشيدن بكار ميبرد ما اين واژه را درباره دو چيز بكار ميبريم كه يكي نيستند، جدا از يكديگرند. پس هستي بصورت هستنده ها؛ غير از انديشه ادمي و مستقل و جدا از ان است اما در واقع اين هستي بعنوان همبسته انديشه با ان يكي است؛ بدينسان كه هستي بشكل هستنده ها نمودار ميشود، از پوشيدگي بيرون ميايد و اشكار ميگردد و در اين هنگام كه هستي خود را مينماياند و ادمي را فرا ميگيرد انديشه نيز هستي را در مييابد و بعنوان همبسته ان در سخن و زبان روي ميدهد. انديشه هستي را درمييابد، ادراك ميكند، يعني دز حالت گيرنده و پذيرنده خود انچرا كه در ان ظهور ميكند ميپذيرد و انگاه، يعني تنها هنگاميكه هستي در انديشه نمودار شد، انديشه ماهيت خود را بدست مياورد و انديشه ميشود، يا بهتر بگوييم محتوا و مضموني حاصل ميكند بدينسان: «انديشيدن همان انديشه است كه: هست.»
صفات هستي
نخستين كوشش پارمنيدس، اين بود كه: هست يا هستي را كه هسته اساسي فلسفه اوست به ثبوت رساند، و همه احتمالهاي ديگر را درباره تصور نيستي يا اميخته اي از هستي و نيستي نفي كند. پس از انجام اين كار پارمنيدس بجشتجوي نتايجي ميپردازد كه ميتوان از ان مقدمه بدست اورد و صفات و خصوصيات اصيل هستي را بيان ميكند. پس بنظر وي هست؛ يعني اصل هستي. جهان يك پري و اكندگي از هستنده هاست و بدينسان هستي وحدتي از هستنده ها.
اولين ويژگي اينست كه هستي در شكل هستنده ها ازلي و ابدي است يا بتعبير خود او نازاييده و تباهي ناپذير است؛زيرا هستي كامل است و نامتحرك و بي انجام. پرسش درباره اينكه هستي از كجا پديد امد و چگونه رشد و گسترش يافت از نظر پارمنيدس بيهوده مينمايد زيرا يا بايد از نيستي پديد امده باشد، و اين ناممكن است، چون اصلن نميتوان به چيزي جز هستي انديشيد.
ويژگي ديگر هستي اينست كه هستي تقسيم ناپذير است، زيرا همه جاي ان همانند است ، بيش و كم نميشود، يكپارچه است،در يكجا بيشتر و در جايي ديگر كمتر نيست. زيرا كه هستي يك پري يكسان از هستنده هاست كه بهم پيوسته و مستمر است. و همچنين هستي محدود است چون در خودش در يكجا و همواره استوار باقي ميماند و جبر انرا در بندهاي حدود ان كه گرداگرد انرا بستخه اند نگه ميدارد.
همچنين هستي بيحركت است زيرا افسانه پيدايش و از ميان رفتن را بدور انداخته ايم. زيرا اندو ، يعني دگرگوني و تغيير و جريان كه همه ضرورتن مفهوم حركت را دربر دارد در بستر ان انجام ميگيرد. پس هنگاميكه ما پيدايش و زوال را نفي كرديم حركت نيز خودبخود نفي شده است.
هستي نيازمند چيزي نيست، زيرا يكپارچه، كل و كامل است و همه را دربر دارد، و بيحركت در خود استوار است، زيرا نيازمند نيست، در جستجوي چيزي بيرون از خود نيست؛ بدين علت بيحركت است؛ و نيز ميتوان گفت بيحركت است، چون نيازمند نيست پس تقدير هستي چنين است كه يكپارچه و كل و بيحركت باشد.
در اينجا پارمنيدس براي اينكه هستي را مجسم سازد و تمامي اين صفات را در ان بگنجاند انرا به كره اي بزيبايي گرد شده تشبيه ميكند. بديهي است كه كره محدود است و بدينسان، هر نقطه اي از محيط ان تا مركز يكسان و يك اندازه است و در يكسو بيشتر از سوي ديگر نيست و از هرسو بهم پيوسته است. در ان فضاي تهي از هستنده وجود ندارد كه هستنده ها را از پيوستگي به همانندهاي خود بازدارد. بدينسان حدود اين كره تجاوزناپذير است. همه هستنده ها را درخود دربردارد.
احساس و انديشه
نظريه شناخت را نزد پارمنيدس را در تكه زير ميتوان يافت كه ميگويد:
«زيرا مطابق با اميزه اي كه هر كس در اندامهاي بسيار هرزه گرد خود دارد همانگونه است انديشه كه در ادميان جاي دارد زيرا انچيزي كه ميانديشد سرشت اندامهاي ادميان است در هر يك و در همه؛ چون انديشه كه بشتر است.»
منظور پارمنيدس از اميزه همان مخلوطي از دو عنصر متضاد روشنايي و شب يا گرما و سرما در اندامهاي ادميان است اما بدان علت اندامها را بسيار هرزهگرد ناميده است كه دگرگونپذيري و تغيير پيوسته در ساختمان اندامها را نشان دهد پس اميزه اي از روشنايي و تاريكي يا گرمي و سردي كه اندامهاي ادميان از انها تركيب شده است، همواره در دگرگوني است و تناسب اين تغييرات، نيروي انديشه و احساس نيز در انسان تغيير ميكند زيرا درواقع خود انديشه و ادراك در ادمي زاييده اندامهاي اوست و اميزه اي از دو عنصر متضاد كه در انهاست. عنصر غالب و مسلط از اندو، وضع انديشه است و افكار را تعيين ميكند، پدينسان هرچه غلبه يا تسلط روشنايي در اميزه اندامهاي انسان بيشتر باشد، انديشه هاي او نورانيتر و روشنتر و نيز بهتر است، اما هرچه غلبه تاريكي و سرما در اندامها بيشتر شود زاييده ان تيره تر و شبناكتر خواهد بود. در حالت نخست، انديشه ها روحانيتر و به حقيقت هستي نزديكتر است و در حالت دوم ماديتر و تيره تر ودر نتيجه به نيستي نزديكتر است. اين نكته كه انديشه و احساس زاييده چگونگي ساختمان اندامهاي ادمي است، يكي از نظريات مهم پارمنيدس بشمار ميرود.
ثئوفراستوس گزارش ميدهد: «اكثر عقايد عمومي درباره احساس دوگونه است بعضي انرا از همانند و ديگران از اضداد ميسازند. پارمنيدس انرا نتيجه همانندها ميداند، پارمنيدس هيچ تعريف روشني نكرده بلكه تنها گفته است كه دو عنصر وجود دارد و معرفت يا شناخت مطابق با غلبه يا افزونتري يكي از انهاست؛ زيرا مطابق با طغيان عنصر گرم يا سرد انديشه ديگرگون ميشود. اما انكه ناشي از گرماست بهتر و پالوده تر است، ولي درواقع نه اينكه تناسبي ميان انها لازم است، زيرا وي ميگويد ..تكه بالايي.. وي احساس كردن و انديشيدن را يكي ميداند. همچنين ياداوري و فراموشي نيز از همان دو عنصر بوسيله اميختگي پديد ميايد اما وي معين نكرده است كه اگر هردو بيك اندازه مساوي اميخته شوند، ايا تفكر خواهد بود يا نه، يا كيفيت ان چه خواهد بود اما اينكه احساس همچنين از ضد پديد ميايد، در اين گفته بيان ميشود كه لاشه مرده روشنايي، گرما يا اغاز را در اثر ازميان رفتن اتش در خودش احساس نميكند، ولي سرما و سكوت را كه اضداد اينهايند احساس ميكند. بر روي هم همه هستي داراي اندازه اي از معرفت است.»
بنا بگفته ثئوفراستوس، پترمنيدس احساس و انديشه را يكي ميداند. اما اين استنتاج بپيروي از نظر ارسطوست كه ميگويد فيلسوفان باستان احساس و انديشه را يكي ميدانستند و پارمنيدس را نيز در شمار انان مياورد.
پايدار باشيد.
تابعد ...
|