با درود بر همگي
مليسّوس – قسمت اول
انچه ما از زندگي مليسوس –Melissos- ميدانيم، بسيار اندك و محدود به گزارشهايي است كه از ديوژنس و پلوتارك بدست ما رسيده است. ديوژنس مينويسد: «مليسوس پسر ايثايگِنِس اهل ساموس . وي شاگرد پارمنيدس بود وي همچنين مردي سياستمدار بود و مورد ستايش همشهريانش قرار داشت، و بدين سبب، به فرماندهي نيروي دريايي برگزيده شد و از راه فضيلن شخصي خود شهرت بدست اورد ... بنابر گفته آپولودوروس، وي در هشتادوچهارمين المپياد(440-444 پ.م) چهل ساله بوده است.»
پلوتارك نيز در كتاب خود بنام "زندگيها" در فصل مربوط به پريكلس مينويسد: «زيرا هنگاميكه كه پريكلس، راه دريا را پيش گرفت، مليسوس پسر ايثايگنس، مردي فيلسوف كه در انهنگام فرمانده نيروي ساموس بود، چنان تعداد كم كشتيهاي اتن و بيتجربگي فرمانده ايشان را حقير شمرد كه همشهريان خود را مجاب كرد كه به اتنيها حمله كنند. اهالي ساموس پيروزي كاملي بدست اوردند و بسياري را اسير كردند و گروهي از كشتيها را ويران كردند و اكنون بار ديگر بدريا ازادانه دست يافتند و توانستند مواد و سايل جنگي را كه پيش از ان دارا نبودند، به چنگ اورند. بنابر گفته ارسطو، خود پريكلس نيز پيش از ان در يك نبرد دريايي از مليسوس شكست خورده بود.»
با توجه به گزارشات بالا ميتوان سال تولد مليسوس را 480-481 پ.م قرار داد.
تكه هايي از گفته هاي مليسوس
آنچه از گفته هاي مليسوس در دست داريم، در تفسير سيمپليكيوس بر دو كتاب ارسطو يافت ميشود. وي مينويسد كه مليسوس كتابي داشته است بنام "درباره طبيعت يا درباره هستنده" . تكه هايي از اين كتاب را در زير مياوريم:
1-«آنچه بود، هميشه بود، و هميشه خواهد بود زيرا اگر پديد امده بود، ضرورتن پيش از پديد امدن هيچ بوده است پس اگر هيچ بود، بهيچ روي از هيچ نميتوانست چيزي پديد ايد. »
2-«پس چون پديد نيامده بود، هست و هميشه بود و هميشه خواهد بود ونه اغاز دارد نه پايان، بلكه نامحدود است. زيرا اگر پديد امده بود، آغازي ميداشت(زيرا زماني اغاز به پديد امدن كرده بود) و پاياني(زيرا زماني پيدايش ان پايان مييافت)؛ اما چون نه اغاز شد و نه پايان يافت، هميشه بود و هميشه خواهد بود و نه اغاز دارد نه پايان، زيرا ممكن نيست هميشه هست بودن، براي چيزي كه يكپارچه همه نيست.»
3-«اما همان سان كه هميشه هست، لزومن در بزرگي نيز هميشه نامحدود است.»
4-«هيچ چيز داراي اغاز و پايان، نه جاويدان است و نه نامحدود.»
5-«اگر او يكي نميبود، به چيز ديگري محدود ميشد.»
6-«زيرا اگر نامحدود ميبود، يكي ميبود. اگر دو ميبودند، نميتوانستند نامحدود باشند بلكه بر ضد يكديگر داراي حد ميشدند.»
7-«پس بدين سان جاويدان است و نامحدود و يكي و همه همانند. نه ميتوانست فنا شود، نه بزرگتر گردد و نه تغيير نظم دهد نه درد ميكشد نه اندوه دارد. زيرا اگر چيزي از اينها را احساس ميكرد ديگر يكي نبود. چون اگر ديگرگون شودع ضرورتن هستنده همانند نيست، بلكه هستنده پيشين بايد از ميان برود و ناهستنده پديد ايد. بنابراين اگر به اندازه مويي در ده هزار سال ديگرگون ميشد در طي تمام زمان همگي فنا خواهد شد و نيز تغيير نظم ان ممكن نيست، زيرا نظم پيشين ان از ميان نميرودْ و نظمي نابوده هم پديد نميايد. چون نه هيچ چيز بر ان افزوده شده استْ نه از ميان رفته است و نه ديگرگون شده است، چگونه هستنده اي ميتوانست تغيير نظم يابد؟، زيرا اگر به چيزي ديگرگون ميشد اين همان تغيير نظم ميبود ... هيچ تهي(خلا) نيز وجود ندارد. زيرا تهي هيچ است و انچه هيچ است، نيست است. حركت نيز نميكند چون هيچ جايي نيست كه خود را بدانجا واپس كشد، بلكه پر است، زيرا اگر خلائي ميبود، خود را به ان خلا واپس ميكيشد. اما چون خلائي موجود نيست جايي ندارد كه خود را واپس كشد. و نيز فشرده يا رقيق نميتواند باشد جون رقيق نميتواند پر باشد مانند فشرده، بلكه رقيق از چيزي تهيتر از چيز فشرده پديد ميايد. پس بايد ميان پر و ناپر بدين سان تشخيص داد: اگر چيزي فضايي براي چيز ديگر دارد و انرا بدرون ميپذيرد پر نيست. اما اگر نه جايي براي چيز ديگر دارد و نه انرا بدرون ميپذيرد، پر است. پس اگر تهي (خلا) نيست، بايد ضرورتن پر باشد. پس اگر پر است حركت نميكند.»
8-«اين استدلال بزرگترين نشانه اين است كه تنها يكي است. اما اينها نيز نشانهاي ديگري است. اگر چنديني(كثرت) بود، انها بايد همانگونه باشند كه من ميگويم يكي هست. زيرا اگر زمين هست و اب و هوا و اتش و اهن و زر و اگر يك چيز زنده و ديگري مرده است و سياه و سفيد و چيزهاي ديگري كه ادميان ميگويند كه حقيقي اند، و اگر اين چيزها هستند و ما درست ميبينيم و ميشنويم بايد هريك از انها همانگونه باشد كه نخست بنظر امده است و نشايد كه تغيير كند يا ديگرگون شود، بلكه هريك بايد هميشه همانگونه باشد كه هست. اما اكنون ميگوييم كه ما درست ميبينيم و ميشنويم و ميفهميم. ولي بنظر ما ميايد كه گرم سرد ميشود و سرد گرم، سخت نرم ميشود و نرم سخت و زنده ميميرد و از انچه زنده نيست چيزي پديد ميايد و همه اينها ديگرگون ميشوند و انچه بود و انچه اكنون هست به هيچ روي همانند نيست بلكه اهن كه سخت است در تماس با انگشتان ساييده ميشود و همچنين زر و سنگ و هر چيز ديگري كه بنظر ميرسد كاملن سخت است. از اب نيز خاك و سنگ پديد ميايند. بدينسان نتيجه ميشود كه ما هستنده ها را نه ميبينيم و نه ميشناسيم اكنون اينها بايكديگر توافق ندارند.، زيرا ما گفتيم كه بسياري چيزها جاويدانند و شكل و نيرو دارند، اما بنظر ميرسد كه همه چيز ديگرگون ميشود بنابرانچه در هرباره ديده ميشود تغيير ميكند. بنابر اين روشن است كه ما درست نميديده ايم و ان چيزها درست بنظر نميرسند كه چندين(كثير)اند، زيرا اگر حقيقي بودند، تغيير نميكردند، بلكه هريك از انها همانگونه بود به نظر ميامد، زيرا نيرومندتر از هستنده حقيقي واقعي هيچ چيز نيست. اما چون تغيير كند، هستنده اي فناشده و ناهستنده اي پديد امده است. پس بدينسان اگر كثرتي باشند، انها بايد همانگونه باشند كه يكي هست.»
9-«پس اگر هستنده باشد، ضرورتن يكي هست، و چون يكي هست، ضرورتن جس ندارد. اگر ضخامت ميداشت، داراي پاره ها ميبود، و ديگر يكي نميبود.»
10-«اگر هستنده تقسيم شود، حركت نميكند؛ و اگر متحرك است ديگر هست نيست.» ادامه دارد... پايدار باشيد
|