با درود بر همگي
امپدوكلس – قسمت سوم
تكه هايي از پالايشها(كاثارموي)
1- اي دوستان كه در شهري بزرگ بر قله ضخره زردفام اكراگاس ساكنيد، اي انجام دهندگان كارهاي نيك و پناهگاههاي پرحرمت بيگانگان، اي در زشتكاري نا ازمودگان، درود بر شما! اكنون من در ميان شما چون خدايي مرگ ناپذير نه مردي فناپذير پرسه ميزنم و در ميان همه چنانكه شايسته است محترمم، اراسته به سربندها و گلحلقه هاي افشان. هنگاميكه به شهرهاي باشكوه، به ميان مردان و زنان ميايم ستايش ميشوم و هزاران نفر بدنبال من ميايند و ميپرسند كه راه سود كدام است. بعضي نيازمند پيشگويي و بعضي كه زماني دراز از دردهاي گران سوراخ شدند، خواستارند كه براي همه گونه بيماريهاي خود وحي درمان بخشي بشنوند. 2- اين حكم جبر است و فرمان خدايان، كهن و جاويد و مهر شده به سوگندهاي فراخ كه هرگاه كسي از ملكوتيان(دايمون) كه از زندگي بسيار درازي بهره مند شدند، گنهكارانه يكي از اندامهاي خويشتن را به خون جنايت الوده كند، به پيروي از افند، يا به خطا سوگندي دروغ ياد كند، بايد سه ده هزار فصل، دور از گروه فرخندگان سرگردان شود، در طي زمانها به همه شكلهاي هستنده هاي فناپذير پديد ايد و راههاي درداميز زندگي را يكي پس از ديگري عوض كند زيرا نيروي هوا وي را بسوي دريا ميراند، و دريا اورا بر سطح خاك تف ميكند زمين او را در پرتوهاي خورشيد فروزان ميافكند و ان ويرا بار ديگر به گردابهاي هوا پرتاب ميكند. هريك ويرا از ديگري ميگيرد اما همه از او بيزارند. از ايشان اكنون يكي منم، رانده از خدايان و سرگردان، چون به افند خشم الود اعتماد كردم. 3- من تاكنون پسر، دوشيزه، گياه، پرنده و ماهي لال جهنده، بوده ام. 4- (هنگام تولد) گريستم و زاريدم چون سرزمين نا اشنا را ديدم. 5- در انجا زمين و خورشيد دوربين و جنگ خون اشام و هماهنگي با سيماي جدي، زيبايي و زشتي، شتاب و درنگ، درستي مهر اميز و ابهام سياه موي، پيدايش و زوال، خواب و بيداري، جنبش و ايست، شكوه تاجدار و پليدي، سكوت و اواز ... (بودند). 6- واي بر تو اي نژاد ميرنده(ادمي) بينوا، اي سخت نافرخنده: از چنين كشاكشها و زاريها پديد امده اي! 7- و براي ايشان(ادميان دوره زرين جهان) نه خدايي چون آرس وجود داشت، نه كودويموس، نه زيوس پادشاه، نه كرونوس نه پوسايدون، بلكه تنها كوپريس شهبانو بود ... ايشان او را با نذرهاي مقدسانه بر سر اشتي مياوردند و با جانوران رنگ شده و روغنهاي خوشبوي ساختگي و نذرهايي از مرمكي خالص و بخورهاي معطر و ريختن عسل زرين تيره بر خاك. با اينهمه قربانگاه به خون ناالوده گاوان نر اغشته نميشد، بلكه انرا در ميان ادميان بزرگترين ناپاكي ميدانستند كه اندامهاي خدايي(جانوران) را پس از گرفتن جان انها فرو بلعند. 8- پدر پسر خود را كه شكلش دگرگون شده است، بلند ميكند و دعا خوانان، سرش را ميبرد. ديوانه بزرگ! و ايشان(ملازمان قربانگاه) از تضرع قرباني آشفته اند. اما او(پدر) در برابر فريادهاي قرباني او را كشتار ميكند و در خانه خود جشني شيطاني فراهم ميسازد، و بهمينسان پسر نيز پدر را ميگيرد و فرزندان مادرشان و پس از اينكه زندگي را از انان سلب ميكنند، گوشت خويشاوند خود را فرو ميبلعند.
نظريه هستي
شخصيت ويژه امپدوكلس از ديرباز و مخصوصن در ميان محققان يكي دو قرن اخير، همواره انگيزه تفسيرها و بحثهاي فراوان و گاه بسيار متناقض شده است. از يكسو در فصل نخست نوشته او يعني «درباره طبيعت» با مردي روبرو ميشويم كه با انديشه روشن و تيزبين و منطقي استوار و دور از هوسهاي احساس و ناپايداريهاي پندار، ميكوشد كه واقيت مستقل و برون ذهني، يعني طبيعت و بطور كلي هستي را، انگونه كه حواس و ادراك ما گواهي ميدهند، تصوير كند؛ اما از سوي ديگر، يعني در تكه دوم شعر خود كه زير عنوان «پالايشها» بما رسيده است، با انديشه عرفاني و روح پرجذبه و مستي يك صوفي و زاهد بيزار از جهان مادي و تشنه بازگشت به شهر خدايي و جهان روحاني، روبرو هستيم. سپس اين پرسش بميان ميايد كه كداميك از اين دو چهره بظاهر متناقض، سيماي واقعي امپدوكلس تواند بود؟ اين يك ويژگي در سرشت بعضي انسانهاي متمدن است كه انديشه اي ورزيده و عقل پرورش يافته دارند، كه در برابر شرايط زندگي دوران خود و جهان پيراموني، گاه به دو شكل بظاهر متضاد واكنش نشان ميدهند، بدين معني كه احساساتشان با داوري عقل و انديشه ايشان همبهنگ نيست، يا گاه چنان است كه اين هماهنگي را تنها بايد در زير همان شرايط زندگي و تقاضاي جهان و اجتماع پيراموني همان دوران ويژه جستجو كرد، و پديده هاي معنوي را به معيار همان شرايط و ضرورتها سنجيد، انگاه ميتوان اين اين تناقضهاي ظاهري را تا اندازه اي برشته منطق كشيد. امپدوكلس وارث چند گرايش فلسفي است. نخست تعاليم پيثاگوريان، سپس فلسفه هراكليتوس و سرانجام اصول عقايد پارمنيدس و مكتب الئا. كوشش فلسفي امپدوكلس در واقع چيره شدن بر دشواريهايي است كه نظريات پارمنيدس براي هر متفكري پس از خود بميان اورده بود، و كوششي براي از بن بستي كه وي در برابر هرگونه تفكري درباره هستي برپا كرده بود.پارمنيدس پيدايش و ازميان رفتن را به مصرانه ترين نحوي انكار ميكند و هستي را يكپارچه، يكتا، بي جنبش و دگرگون ناپذير ميدانست و انچه ما از دگرگوني، تغيير و حركت در جهان مييابيم، به نظر وي گواهي گمراه كننده و فريبنده حواس ماست. امپدوكلس ميگويد كه اين استدلالهاي و بينشهاي پارمنيدس درباره هستي و هستنده ها درست، ولي چگونه ميتوانيم پديد امدن و از ميان رفتن چيزها، يعني دگرگوني محسوس(به گواهي حواس) پديده ها را توضيح دهيم؟ امپدوكلس برخلاف نظر پارمنيدس كه گواهي حواس را فريب دانسته و تنها معيار معرفت را خرد ميدانست، معتقد است كه حواس ما و انديشه و هوش ما تنها راهنمايان ما بسوي واقعيت و حقيقت اند.
ادامه دارد ...بادرود |