با درود بر همه
امپدوكلس – قسمت چهارم
چهار ريشه
نخستين كوشش امپدوكلس اين است كه كه با وفادار ماندن به انديشه هاي اساسي پارمنيدس مفهوم دگرگوني يا تغيير را كه حواس ما بنحو انكارناپذيري به ان گواهي ميدهند روشن سازد، و براي واقيت دو مفهوم «پيدايش» و «از ميان رفتن يا فنا» كه فيلسوف پيش از وي سرسختانه منكر انها بود، برهان و توجيهي خردپسند بياورد. بدين سان ميگويد كه هستي انگونه كه پارمنيدس ميپنداشت، يكتا و يكپارچه نميتواند باشد، بلكه داراي چهار سرچشمه يا مايه نخستين است كه جاويدانند و هريك داراي همه ان ويژگيهايي است كه پارمنيدس براي مفهوم مجرد هستي پنداشته بود. پديده هاي بيشمار جهان از انها ساخته شده اند، اين چهر ريشه هميشه بوده اند، هستند و همواره خواهند بود، پيدايش و فنا ندارند. امپدوكلس اين چهار ريشه را «آتش، هواة خاك و اب» ناميد. اينها همان چهار آخشيج يا عنصراند كه بعدها اينگونه ناميده شدند. خود امپدوكلس واژه عنصر يا اخشيج را بكار نبرده است و افلاتون نخستين كسي است واژه عنصر را براي هريك از چهار ريشه امپدوكلس بكار برده است و ارسطو انرا از وي پذيرفته است. اما چرا امپدوكلس انها را به نامهاي خدايان افسانه اي مينامد: زيوس، هره، آيدونيوس و نستيس؛ درباره اين نامها و اينكه كداميك نماينده كدام آخشيج است، سخن درميان زبانشناسان و محققان بسيار رفته است. بدينسان در جهان نه پيدايش و زايش است نه از ميان رفتن و فنا. زيرا در واقعيت تنها اميزش و جدايي اين چهر آخشيج يافت ميشود. هيچ هستنده اي داراي سرشت يا طبيعت ويژه خود نيست بلكه يك آميختگي ويژه از اين چهار عنصر و مبادله انهاست. انچه پيش از اين نبوده است پديد نميايد، يعني نبوده هست نميشود و انچه هست نيست نميگردد. پس انچه ما پيدايش و از ميان رفتن يا مرگ و فنا ميناميم چيست؟ وي ميگويد كه در هستي فقط بهم پيوستگي و از هم جداشدگي اين چهار عنصر يافت ميشود و هنگاميكه عناصر بهم ميپيوندند و در يكديگر ميدوند و تركيب ميشوند و شكل ويژه هستنده ها را مييابند، ما ميگوييم چيزها پديد ميايند يا زاييده ميشوند، و چون آخشيجها بار ديگر از هم جدا گردند و شكلهاي ويژه هستنده ها ناپديد شوند ما انرا از ميان رفتن يا مرگ و فناي چيزها ميناميم، وگرنه از انچه هستنده نيست، چيزي نميتواند پديد ايد و نيز از انچه هستنده است نميتوتند بكلي از ميان برود. امپدوكلس براي مجسم ساختن نحوه اميزش چهر عنصر، جريان آميزش انها را به اميزش رنگهاي گوناگون تشبيه ميكند.
مهر و آفند
آيا آخشيجها بخودي خود بهم ميپيوندند و سپس از هم جدا ميشوند؟ اگر نه پس چه چيز علت و انگيزه اين بهم آميختن و از سوي ديگر جدا شدن و از هم گسستن انها ميشود؟ براي اينكه حركت در هستي استوار گردد و دگرگوني در پديده ها توضيح عقلي يابد، امپدوكلس دو نيروي جاويدان را بميان مياورد كه ميتوان انها را دو ناموس دگرگوني ناپذير و ذاتي هستي شمرد، و هرگونه بهم پيوستگي يا اميزش عناصر را كه منتهي به پديد امدن هستنده ها ميشود و همچنين هرگونه از هم جداشدگي را كه نتيجه ان ناپديد شدن و به اصطلاح فناي چيزهاست، زاييده فرمانروايي و تسلط يكي از اين دو نيرو دانست. امپدوكلس اين دو نيرو را عشق يا مهر و آفند يا ستيزه مينامد(فيلوتِس و نايكوس). عناصر در اثر كار عشق بهم ميپيوندند و يكي ميشوند و هستنده هاي گوناگون را پديد مياورند و از سوي ديگر در اثر نيروي نفرت انگيز و ناخجسته آفند، عناصر از هم پراكنده و جدا ميشوند و علت از ميان رفتن و دگرگوني چيزها ميگردند. پيدايش و زايش مفهومهاي ذهني است كه از گرد امدن و درهم اميختن آخشيجها، دراثر فعاليت عشق در ما پديد ميايد و مرگ و از ميان رفتن يا فنا نيز مفاهيمي است كه از پراكندگي و جداشدگي اين آخشيجها در ذهن ما روي ميدهد. بنابراين هستي كشاكشي جاويدان ميان دو نيروي عشق و افند است و نتيجه نهايي ان چنين ميشود كه همواره هستي، يكتايي يا وحدت در چنديني يا كثرت است و نيز چنديني در يكتايي يا كثرت در وحدت است. اميزش عناصر نزد امپدوكلس تنها ميتواند كمي و مكانيكي باشد، زيرا دگرگوني كيفي در هيچيك از اخشيجها راه ندارد، بدينسان كه اجزايي يا مقدارهايي از يك عنصر در فاصله هاي ميان اجزا يا مقادير عناصر ديگر جاي ميگيرد و اين دگرگوني كمي اخشيجها در هستنده هاست كه براي ما(نه در واقعيت) تغيير كيفي را اشكار ميسازد. امپدوكلس درباره تاثير چيزها در يكديگر نظريه اي دارد كه ميتوان انرا نظريه ريزش ناميد. بنابراين نظريه، از همه چيزها در هر لحظه، ريزشهايي روي ميدهد، يعني اجزايي بسيار خرد و ناديدني از چيزها در هر لحظه جدا ميشوند. بدينسان تاثير يك چيز در چيز ديگر، بي انكه اميزشي دست دهد، از راه اين ريزشها انجام ميگيرد، يعني اجزاي ناديدني از يكي جدا ميشوند و در منافذ يا فاصله هاي اجزاي جسم ديگر وارد ميگردند، و هرچه اين منفذها در جسمي براي پذيرش ريزشهايي از جسم ديگر اماده تر باشند، امكان تاثير و نيز اميزش ميان اندو بيشتر است. اين پرسش بميان ميايد كه ايا ايندو نيروي مهر و افند. براي امپدوكلس معنوي و مجرد بوده يا محسوس و عيني بوده است؟ ارسطو در تعريف ان دودل بوده است و انها را هم علتهاي فاعلي و هم علتهاي مادي ميشمارد. ثئوفراستوس نيز بپيروي از استاد خود. گاه انها را مادي ميداند و در رديف عناصر جاي ميدهد و گاه اندو را تنها علتهاي فاعلي و معنوي ميشمارد. اما انچه درستتر بنظر ميرسد. در ان مرحله از گسترش فكر يوناني، هنوز مفاهيم مجرد و تصورات متافيزيكي، كه زاييده دورانهاي بعديست، در انديشه امپدوكلس نميگنجيده است و هنوز مفهومهاي غيرمادي نميتوانسته است انگيزه جنبش و دگرگوني در چيزهاي محسوس و مادي باشد و براي يئنانيان در ان دوران، هنوز همه چيز، حتي خدايان و روح نيز مادي بودند. بدينسان امپدوكلس براي توضيح دگرگوني در هستينيازمند به انگيزه هايي بوده است و اين انگيزه را بشكل اشناي دو مفهوم عشق و ستيزه كه در زندگي روزانه ادميان اشكار است، يافته بود.
جريان هستي
در انديشه امپدوكلس جريان هستي و فعاليت دو نيروي مهر و افند در چهار مرحله گنجانده شده است كه بصورت دايره اي انجام ميگيرد. مرحله نخست يگانگي يا وحدت كامل اخشيجهاست كه در ان كثرت وجود نداشت و همه عناصر در زير فرمان مهر در كره هستي(اسفايروس) بهم پيوسته، و بدينسان يكي بودند. مرحله دوم اغاز انتقال اخشيجها از يگانگي به جدايي و پراكندگي است، كه در اثر نفوذ نيروي افند در كره هستي روي ميدهد كه تاكنون در بيرون ان و در پيرامون كره جاي داشت. در مرحله سوم پراكندگي و از هم جداشدگي كامل عناصر روي ميدهد كه نشانه تسلط و فرمانروايي كامل نيروي ستيزه يا افند است. در مرحله چهارم، بار ديگر بازگشت به حالت يگانگي يا وحدت عناصر روي ميدهد. از اين چهار مرحله، پيدايش هستنده هاي مشخص، تنها در دو مرحله دوم و چهارم امكانپذير است. بنابراين هستي جريان يك كشاكش پيوسته و جاويد است ميان دو نيروي مهر و افند كه ميتوان از ان به كشاكش اضداد تعبير كرد، و يگانگي هستي را در عين بسياري و كثرت انرا در عين وحدت، يا بسياري انرا در عين يگانگي نشان ميدهد. از اين لحاظ ميتوان ويرا متاثر از انديشه هاي هراكليتوس شمرد. پايدار باشيد |