درود بر همه سوفسطایيان-بخش هفتم
پروتاگوراس-2
فلسفه الهي پروتاگوراس
پاسخ دقيق اين سوال در كام شعله هاي نخستين كتابسوزي تاريخ، از بين رفته است. آنچه به ما رسيده جمله ايست كه در آغاز آن كتاب وجود داشته است؛ «درباره خدايان من نه ميتوانم بدانم كه انها وجود دارند و نه ميتوانم بدانم كه انها وجود ندارند و نه ميتوانم بدانم كه انها داراي چگونه شكلي هستند. زيرا امور بسياري مانع از اين دانستنند مخصوصن تاريكي موضوع و كوتاهي عمر آدمي.» در اينجا انبوهي از پرسشها سربر ميدارند و پيش از همه اين پرسش كه محتواي كتابي كه نخستين جمله اش موضوع ان را براي ادمي ناشناختني اعلام ميكند و به يكسو مينهد، چه ميتوانسته باشد؟ نخستين چيزي كه جلب توجه ميكند كلمه «دانستن» است كه بارها تكرار ميشود و كل جمله بر ان تكيه ميكند. متفكران دوره باستان ميان دو مفهوم دانستن و معتقد بودن با همان دقتي كه ما امروزه داريم، فرق ميگذاشتند مثلن فرقگذاري قاطع پارمنيدس را ميان «شناسايي» و «عقيده» كه منتج به نتايج فراواني شده را قبلن بيان كرديم؛ بنابراين ميتوان گفت كه موضوع بحث پروتاگوراس اعتقاد به خدايان نبوده بلكه شناخت خدايان بوده است. قرائني هم وجود دارد بر اينكه تقريبن ممكن نيست پروتاگوراس منكر اعتقاد به خدايان بوده باشد. افلاتون روايت ميكند كه اين سوفسطايي عادت داشته است بر اينكه از مجادله درباره حق الزحمه خويش خودداري كند. اگر شاگردي پس از خاتمه درس حق الزحمه را نميپرداخت استاد از او ميخواسته است كه به پرستشگاه برود و با قيد سوگند ارزشي كه خود او براي درس قايل است اعلام كند. سخنان پروتاگوراس در رساله «پروتاگوراس» افلاتون درباره چگونگي پيدايش جامعه انساني نيز دليل ديگري براي ماست، وگرنه چگونه ممكن بود افلاتون كه استاديش در بيان خصوصيات اشخاص در نهايت كمال است، از زبان مردي مخالف اعتقاد به خدايان(منظور پروتاگوراس)، داستاني حاكي از وجود خدايان و تاثير و نفوذ انان در ادميان نقل كند و سرانجام هم اين جمله پرمعني را به دهان او بنهد كه «آدمي چون از نيروي خدايي بهره ور شد با خدايان پيوند خويشي يافت. از اين رو يگانه جانداري بود كه به خدايان ايمان اورد و پرستشگاههايي براي انان بر پا كرد.(نوع رابطه بين خدا و انسان در اين مطلب بسيار جالب توجه ميباشد.)» همه اين قراين دلالت دارد بر اينكه موضوع سخن در ان قطعه اعتقاد به خدايان نيست بلكه شناسايي علمي يا شناخت از روي خرد به هستيِ خدايان است. معني ككلمه اي كه «تاريكي» ترجمه شده است حاوي جز لطيفي است. اين كلمه غالبن بمعني«نامحسوسي» است. در ان جمله كلمه تاريكي اشاره به اين نكته است كه خدايان موضوع ادراك حسي مستقيم نيستند و انجا كه حس به ياري ما نميرسد، دلالت جاي انرا ميگيرد. درباره كوتاهي عمر شايد منظور اينست كه كوتاهي عمر مانع ميشود كه ما موارد تجربي كافي جهت تاييد يا رد وجود خدا را بدست بياوريم. به هر حال او با اشاره به مرزهاي شناسايي انساني، هشدار داده است كه قبولي يا رد در اين مساله، قابل اعتماد نيست و بدين سان فصل مهمي در تاريخ تحول ذهنِ علمي باز كرده است.
فلسفه مابعدالطبيعه پروتاگوراس
از فلسفه الهي به فلسفه مابدالطبيعه گامي بيش نيست. در اين مورد نيز از يك كتاب بيش از يك جمله بدست نداريم كه تفسيرهاي متفاوتي از ان شده است. از اين كتاب با سه عنوان نام برده شده است: «درباره موجود»، «حقيقت»، «سخنان از پاي دراورنده». عنوان اخير حكايت از ان دارد كه قسمت مهمي از كتاب وقف حملاتي بر چيزي يا كسي بوده است و ما از ان اطلاعي نداريم ولي فرفوريوس نوافلاتوني(مرگ اندكي پس از300م) كه اين كتاب را خوانده است ميگويد حمله ها پروتوگوراس متوجه فيلسوفان الئايي بوده است. يگانه جمله باقيمانده كه در اغاز كتاب جاي دارد چنين است: «انسان مقياس همه چيزها است، مقياس چيزهاي موجود، بر اينكه انها وجود دارند و مقياس چيزهاي غيرموجود، بر اينكه انها وجود ندارند.» در اين هيچ ترديدي نيست كه جمله «مقياس بودن انسان» با نظريه شناسايي ارتباط دارد. ولاي تفسير اينكه انسان در جمله فوق بمعني فردي و يا كلي بكار رود، اختلافاتي وجود دارد(البته يك تفسير اخلاقي نيز از ان ميكنند كه در ان همه چيز را در اختيار انسان دانسته و نوعي انسانگرايي اخلاقي ميباشد.). 1-اين سخن كه انسان مفرد يا شخص، معيار و مقياس اشيا استة چه معني دارد؟ اگر اين سخن معنايي داشته باشد اين معني جز انكار كامل وجود واقعيات شناختني نميتواند باشد. بعبارت ديگر اين جمله بيان ناشيانه نظريه اي درباره شناسايي خواهد بود كه ما امروز انرا نظريه پديدارشناسي(فنومناليسم) ميناميم و نماينده ان در دوره قديم يكي از مكتبهاي سقراطي بود كه چون اصحاب ان در شهر كورن در افريقا اقامت داشتند مكتب كورنايي ناميده ميشود. در اين نظريه نه براي چيزها جايي هست و نه اصلن براي مفهوم وجود عيني، بلكه هرچه هست فقط انفعالات ذهني است. 2- جمله معروف پروتاگوراس كه درباره اش اختلا نظرهاي بسيار هست با نظريه شناسايي ارتباط دارد. مقصود از «انسان» در ان جمله اين يا ان شخص نيست بلكه نوع انسان است و جمله معني كلي دارد نه معني شخصي؛ و انسان مقياس تلقي ميشود نه مقياس كيفيت بلكه مقياس وجود اشيا. و دليل درستي ان گواهي فرفوريوس است بر اينكه اين جمله در واق حمله ايست بر فيلسوفان الئايي(الئاييان منكر گواهي حواس بودند). در برابر اين انكار قاطع دنياي محسوس توسط الئاييان(مخصوصن مليسوس-تقريبن همعصر پروتاگوراس) پروتاگوراس تاييد قاطع دنياي محسوس را قرار ميدهد و ميگويد انسان يا طبيعت انساني مقياس وجود اشيا است. يعني ما فقط چيزهاي واقعي را ميتوانيم به ادراك حسي دريابيم؛ انچه واقعيت ندارد ممكن نيست موضوع ادراك حسي باشد. وشايد اين انديشه را بصورت مستتر از جمله فوق بيان كرد كه ما ادميان نميتوانيم از مرزهاي طبيعتمان تجاوز كنيم و حقيقتي كه وصول به ان براي ما ميسر است بايد در محدوده اين مرزها جاي داشته باشد.اگر ما گواهي حواس خود را انكار كنيم به چه حق ميتوانيم به سياير قابليتهايمان اعتماد كنيم و در اينصورت ديگر كدام موضوع شناسايي براي ما باقي ميماند؟ و اگر يگانهحقيقتي را كه براي ما وجود دارد، يعني حقيقت انساني را، انكار كنيم پس كلمات حقيقي و غيرحقيقي را به چه معنايي ميتوانيم بكار بريم؟ دركتاب «درباره هنر» نويسنده رو به مليسوس ميگويد: « چگونه ميتواني ادعا كني كه اشيايي كه به حس ادراك ميكنيم غيرواقعيند؟ چيزي غيرواقعي چگونه ميتواند خود را به ادراك ما عرضه كند؟ ... اگر لاوجود همانند موجود ديده ميشود پس نميدانم چگونه ميتوان انرا، از ان جهت كه مانند موجود با چشم ديده و با عقل شناخته ميشود، لاوجود تلقي كرد؟ ولي راستي چنين نميتوان بود.» و در قسمتي ديگر نظريه پروتاگوراس با اين بيان اعلام ميشود: «موجود(اشيا موجود) هميشه ممكن است ديده و شناخته شود و لاوجود هرگز نه ديده ميشود و نه شناخته ميشود.» اين اعاده حيثيت از ادراك حسي، بايد ميان پروتاگوراس و علماي طبيعي ارتباطي برقرار كرده باشد درست برعكس ارتباطي كه ميان علماي طبيعي و مليسوس «پژوهشگر نا طبيعت» يا «ساكن كننده كيهان» برقرار بوده است. يگانه گواهي مختصري هم كه درباره اشتغال پروتاگوراس با مسائل رياضي(ظاهرن كتابي درباره ان نوشته است) بدست داريم حاكي از شيوه فكر تجربي اوست، ارسطو ميگويد:«خط كش(يا خطي كه مماس بر دايره رسم ميشود)با دايره تنها در يك نقطه تماس نمييابد، و پروتاگوراس در انجا كه بر علماي هندسه تاخته است اين مطلب را متذكر گرديده.» وي اين مطلب را پيرو اين جمله ميگويد:«خطوط محسوس نيز انگونه كه علماي هندسه ادعا ميكنند، نيستند زيرا هيچ خط محسوس بدانگونه راست يا مقوس نيست.» اين مطالب بيانگر نقطه نظراتي استكه ميگويد، هيچ چيز واقعي وجود ندارد كه با تعاريف(مثلن هندسي) كاملن منطبق باشد؛ هيچ نقطه بي بعد و هيچ دايره اي هم وجود ندارد كه همه قطرهاي ان دقيقا مساوي باشند. در اين باره مياننمايندگان مكتبهاي گوناگون اختلاف نظر وجود ندارد؛ اختلاف نظر در مورد مساله بعدي آغاز ميشود يعني در اين مسئله كه ايا تعاريف هندسه از دنياي محسوس بدست اورده شده اند و از اينرو فقط تقريبن حقيقي هستند و انتزاعاتي به منظور خدمت به هدفهاي علمي ميباشند، يا اينكه ان تعاريف مبادي پيشيني و معقول دارند و بنفسه داراي حقيقت كاملند؟ ترديدي نيست كه پروتاگوراس معتقد به شق اول بوده است و حتي احتمال قوي نخستين كسي است كه انرا بيان كرده است.
بدرود
|